<no title>

ساخت وبلاگ

هـیرتافـرزند سـورنا مدتها بودکه درکاخ بزرگ ییلاقی پدرش زندگی میکرد. چند سـالیبود که زن اولش مرده بود و چون از او فـرزندی نداشـت در سـال اخیر بادخـتر جوان ۲۱ سـاله که اتفاقاً دریک دهـکده با او آشـنا شـده بود عـروسیکرد. هـیرتا هـنگامیکه از شـکار بر می گشـت نزدیک دهـکدهبه ماندانا برخورد. ماندانا کوزهء آب بزرکی بردوش گرفـته و از چشـمه بخانهآب می برد، از وی آب خواسـت نامش را پرسـید و همان شـب اورا از پدر پیرشخواسـتگاری کرده و روز بعـد ماندانا را به قـصر خود آورد.
ماندانا دخـتر زیبا و بلند قـد و خوش اندام بود و با چشـم های دشـت وسـیاه، گیسـوان بلند، صدای دلکش و آرزوها بزرگ در قصر بزرگ هـیرتا واردشـد. هـیرتا بیشـتر اوقات خودرا به سـرکشی املاک دور دسـت خود و شـکار میگذزانید و کمتر به دلخوشی ماندانای جوان و زیبا می پرداخـت. روزها وهـفـته های اول به ماندانا بد نگذشـت. ولی پس از چندی زندگی برای ماندانادوزخی شـد و کاخ بزرگ و با شـکوه هـیرتا برای او زندانی شـد بود، هـیرتاجوان نبود و بیش از دو برابر سـن ماندانا داشـت.
زندگی یک دخـتر جوان پر عـشق با یک مردیکه با او اختلاف سـنی زیادی داردچه میتواند باشــد؟ ماندانا به نوازش و سـرود های دیوانه جوانی احتیاجداشـت و هـیرتا با کار های زیادی که داشـت نمی توانسـت نیازمندیهای روحپرشـور اورا برآورد.
باین جهت ماندانا رنج می برد و کم کم زرد و افـسـرده مثل گل سـرخ درشـت وپر آبی که نا گهان در برابر خورشـید سـوزانی قـرار میگیرد، پژمرده میگشـت.هـیرتا که زن جوانش را بخوبی می پایید، فـهمید که اگر برای نجات اونیندیشـد ماندانا را از دسـت خواهـد داد. با او دلبسـتگی زیادی داشـت وزنش را مانند بهـترین چهره ها و گرانبها ترین جـواهـر هـا دوسـت میـداشــت. یکــروز ظهــر کـه میخواسـتند نهار بخورند ماندانا مثل هفته اخیر میلنیافـت که چیزی بخورد، گیلاس شـرابش را برداشـت لبش را تر کرد و سـپس بیآنکه اندکی ازآن بنوشـد آنرا برجای گذاشـت، بانگاه غبار آلود و ترحم آورییک آن به هـیرتا نگریسـت و بعـد سـرش را پائین انداخـت؛ هـیرتا با صدایگرفـته گفـت: ماندانای عزیزم میدانم که بتو خیلی بد میگذرد ولی من برایتفـریح و سـرگرمی تو فـکر خوبی کرده
با اینکه این سـخن برای ماندانا تازگی داشـت سـرش را بلند نکرده و نگاه دیگری به شـوهرش نیفگند، هـیرتا دوباره گفـت:
ــ ماندانای عزیز من خوب گوش کن، همین امروز جوانی به کاخ ما خواهـد آمد،او سـوار کار خوبی اسـت. و در تیر اندازی و چوگان بازی مهارت دارد. ازاوخواسـته ام که در قـصر ما بماند، و بتو اسـپ سـواری و هـنر های چوگان رابیاموزد او در هـنر های بسـیاری بلد اسـت و اورا از پاریس خواسـته ام. شـبو روز مثل یک نفر از بسـتگان نزدیک ما با ما زندگی خواهد کرد، با ما بگردشخواهد رفـت و با ما غذایش را خواهـد خورد…
بیخود قـلب مـانـدانـا میزد ” اسـپ ســواری ” ” چـوگان بـازی”، ” مدتی درقصر ما خواهد ماند”، ” شـب و روز با ما زندگی خواهد گرد “، در گوش او مثلصدای ناقوس بزرگ دنگ، دنگ آوا انداخـته بود مثل این بود که درین زندگیرقـت بار و بدبختانه اش فـروغ نوینی میدرخـشـد.
عصر همان روز هـنگامیکه در کنار یکی از باغچه های بزرگ پرگل کاخ ماندانا وهـیرتا گردش میکردند یکی از چاکران خبر داد: مهمانی که بایسـتی بیاید آمدهاسـت. مهمان جوان لاغـر اندام سـی سـاله با موهای فراوان، چابک و خندانمثل تازه دامادی دلشـاد نزد آنان آمد، کارد کوچکی به کمرش بسـته بـود و درنـگاه هـایـش بـرق تـیـزی بـودکـه بـردل می نشـسـت.
ماندانا قلب و دیدگانش از دیدن مهیار میدرخشـید و از آمدن او بی اندازهدردل خرسـند و شـادمان شـده بود . گاهی زیر چشمی به او نگاه میکرد و بهحرفـهای او به دقـت گوش میداد. مهیار از مسافرت خود رنج راه صحبت میکرد واز تماشـای کاخ هـیرتا تمجـید می نمـود و بـه هـیرتا گفـت آقای من کاخ وبـاغ شــما خیـلی بـا شــکـوه و زیباسـت، در باغهای « اکباتان» گلهای زیباودلفـریبی پیدا میشـود… و وقتی این حرف را گفـت برگشـته و به ماندانانگریسـت و بلا فاصله افـــزود: ولی با نوای من! در پارس هم گلهای سـرخ خوشبو و جانفزا زیاد اسـت.
از آن شـب که مهیار در قصر هـیرتا جای گرفـت، در قلب ماندانا نیز جایبزرگی برای خود پیدا کرد؛ ماندانا عوض شـده بود، مثل کودکی که بازیچهقـشـنگی برایش آورده باشـند شـادی میکرد و آواز می خواند. مهیار نیزدلخوشی بزرگی یافـته بود، هرروز یکی دوسـاعـت با ماندانا اسـپ سـواریمیکرد، گوی و جوگان به او میاموخت و کم کم به ماندانا می فـهمانید، گاهیهم که دو بدو به گردش میرفـتند دزدیده پشـت گردن و یا بازو و دسـت ماندانارا میبوسـید و یا صورت اش را به گیسـوان خوشـرنگ و خوش بوی ماندانا میچسـپانید، تا یک روز بلاخره در پـشت گلبن سـرخ بزرگی ماندانا و مهیاربازوان شـان را به گردن هم انداخـته و لبهایشـان بی اختیار زمانی بهمچسـپید…
چند روز بعـد که هـیرتا از گردش اسـپ سواری صبحانه خود به خانه آمد در حالی که لباس اش را عوض میکرد از ماندانا پرسـید:
ــ ماندانای عزیزمن ، بگو ببینم از مهیار راضی هسـتی ؟ ماندانا پاسـخ داد:آری راضی هـسـتم او خیلی چیز ها بمن آموخـته اسـت، اکنون میتوانم ازنهرهای بزرگ سـوار بپرم در گوی بازی هم پیشـرفت کرده ام ولی هـنوز کاردارد چوگان باز قابلی بشـوم. هـیرنا پرسـید: گمان میکنی تا چند ماه دیگرخوب یاد بگیری؟
ــ نمیدانم … خود او میگوید با اسـتعـدادی که از خود نشـان میدهم چهار ماهدیگر چوگان باز خوبی خواهم شـد و تمام هـنر های آنرا به خوبی خواهم آموخـتو لی مهیار شـتاب ندارد و میگوید با آهـسـتگی باید پیش رفـت.
هـیرتا گفـت: را سـت میگوید، بهـتر اسـت همه چیز را به آهـسـتگی یادبگیری… سـپس اندکی خاموش شـده ولی ناگهان پرسـید: خوب ماندانای عزیز من!حالا راسـت بگو او را چقـدر دوسـت داری؟ آیا مهیار را بیشـتر از من دوسـتداری؟
قـلب ماندانا ناگهان فـروریخـت و لی خودش را گم نکرده وگفـت:
هـیرتا، هـیرتا! تو شـوهـر من و آقای من هـستی او فقط سـوار کار خوبی اسـت…
هـیرتا به ماندانا نزدیک شـده دسـتهایش را در دسـت گرفـته نوازش کردوبوسـید: ماندانا من به تو اجـازه میـدهم که با او خوش باشی گردش بروی بازیکنی .. من یقـین دارم که هـیچوقـت به خودت اجازه نخواهی داد که کاریبرخلاف شـرافـت من انجام بدهی…
از این روز ماندانا آزادی بیشـتری داشـت که با مهیار خوش باشـد، باوبیشـتر بوسـه میداد از او بوسـه بیشـتری میگرفـت و هـر زمان که در چمن زارها و علف های دور دسـت میرفـتند و با او در میان سـبزه ها بیشـتر میغلطید، ولی هـروقـت که دسـت مهیار گسـتاخ میشـد، ماندانا از دسـت او میگریخـت.
چه سـاعـت ها شـیرینی که با او میگذرانید اما نمی گذاشـت کاری که شـرافـتهیرتا را لکه دار سـازد وقوع یابد. مهیار سـخت دیوانه عـشـق ماندانا شـدهبودو تشـنه و بی تاب وصال او بود تا یک روز بلاخره به ماندانا گفـت:
ــ ماندانای شـیرین من! بگو بدانم کی از آن من خواهی شـد، چرا دلدارت رااینقـدر اذیت میکنی؟ مگر تو مرا دوسـت نداری ؟ ماندانا جواب داد:
ــ چرا، چرا مهیار من ترا بیحد دوسـت دارم ولی تو نمیدانی چه اشـکال بزرگیدرکار من اسـت بدبخـتانه من حالا نمی توانم خودم را بتو بدهم، اما قلبممال توسـت، روحم مال توسـت، همه احسـاسـاتم مال توسـت. مهیار ناله ایکشـید و پرسـید:
ــ پس کی؟ ماندانای من ماندانای عزیزمن تو نگذار که من اینقـدر بسـوزم،میدانی دو نفـر که اینقـدر و به اندازه ای که ما هـمدیگر را دوسـتمیداریم، دوسـت میدارند هـیچ اشـکالی نمیتواند وجود داشـته باشـد حتی اگرکوهـهای اشـکال باشـد باید هـمه آب بشـوند…
ــ تو راسـت میگویی، من میتوانم اشـکالات را رفع کنم ولی می ترسـم به قیمتبزرگی تمام شـود. مهیار صورت اش را به سـینه او فـشـار داده و گفـت بهـرقـیمت که باشـد ماندانا، بهـر قـیمت میخواهـد تمام شــود من حاضرم جانـمرا نـثـار تـو کنم که از آن من بشـوی.
سـپس ماندانا یک زمان خاموش شـد، دیدگانش را بربسـت و آرام مثل آنکه درخواب حرف میزند گفـت: باشـد مهیار، باشـد هفـته دیگر هر روز که هیرتا بهسـرکشی رفـت من مال تو.
دورازه روز بعـد هیرتا با همراهانش بسرکشی رفـت، آنروز مهیار و مانداناهردو بسـیار شـاد بودند پیش از ظهر بعـد از چوگان بازی سـواره تاخـتند ودریک سـبزه زاری کمرکش کوه از اسـپ پیاده شـدند و جای آرام و زیبایی رویعلف های نرم و سـبز نشـسـتند. ماندانا با چشـم های پراز نوازش و مهیار بادیدگان پر از آتش خیره بهم نگریسـتند چه شـعـر و زیبایی در برق دیدگانآنها پنهان بود، سـخن نمی گفـتند ولی بوسـه ها و نوازش ها بهـترین واژهبیان کننده احسـاسـات آنها بود، زمانی همانجا روی سـبزه ها غلطیدند…!
آنروز ها و روز های دیگر به آنها بی اندازه خوش گذشـت چه سـاعـت هایشـیرین که بر آنها میگذشـت، چقـدر شـیرین و لذیذ اسـت دوسـت داشـتن.ماندانا به مهیار گفـته بود هـنگامیکه باهم نهار یا شـام خوردند در نگاههاو حرکات خود دقـت کند و کاری نکند که کوچکتری شـکی دردل هیرتا پیداشـود.
ولی دلدادگان هـرچه بیشـتر دقـت کنند، چشـمهای بیگانگان چیزی را که بایدببیند می بیند، و شـوهـرانی که زنان شـان را می پایند، بهتر از هرکس،اولین کسی هـسـتند که به بیوفایی زنانشـان پی می برند.
هـیرتا تا چند روز بعـد ازاینکه از سـرکشی املاکش برگشـت فـهمیده بود کهماندانا برخلاف پیمان، عهدش را شـکسـته اسـت. بروی او نیاورد و هـمین یکیدو روز بایسـتی انتقامش را بگیرد.
امشـب که ماندانا سـر میز شـام رفـت جای مهیار خالی بود، بعـد از ظهر باهم اسـپ سواری کرده و گوشـه و بخی در آغوش او لذت را چشـیده بود ولی بعـداز اینکه از اسـپ سـواری برگشـتند و مهیار اسـپ ها را باخود برد تا کنوناو را ندیده، به گمانـش که گوشـهء رفـته اسـت، چون ماندانا به جای خالیمهیار مینگریسـت و نگران شـده بود هـیرتا گفـت: تشـویش نداشـته باش عزیزممن اورا به همین ده نزدیک فرسـتاده ام تا کره اسـپ سـفیدی را که به منهـدیه شـده بیاورد، گمان میکنم فردا بعـد از ظهر نزدما باشـد.
ماندانا به غذا خوردن مشـغول شـد بیادش آمد زمانی که درمیان سـبزه ها وزمانی در آغـوش مهیار خفـته بود. برای آنکه لذت خودرا پنهان کند شـرابش راتا ته نوشـید هـیرتا دوباره در گیلاس او شـراب ریخـت خدمتگاران خوراکآوردند و جلو هـیرتا و بانو ماندانا گذاشـتند، جام شـراب به ماندانااشـتها داده بود و با لذتی فراوان بشـقابش را تمام کرد، یکی دو دقیقه بعـدسـیبش را پوسـت کنده و میخورد، هـیرتا پرسـید:
ــ مانـدانـا از خـوراکی کـه خوردی خیلی خوشـت آمـــــــــــد؟
ماندانا جواب داد: آری خیلی خـوشـم آمــــد.
هـیـرتا پرسـید: میدانی این خوراک از چه درسـت شـــده بـــود؟
ماندانا گفـت: نمی دانم.
سـپس هـیرتا آرام گفـت: نوش جان ….. این جگر مهیار بود!… جگر او بود که خوردی!…
سـیب و کارد از دسـت ماندانا افـتاد، رنگش پرید، تمام اندامش سـرد شـدناگهان فـریاد وحشـتناکی کشـید از جای برخاسـت مثل دیوانه یی جیغ میکشـید،دوید و خودش را از پنجره بباغ پرتاب کـــــــــــــرد!…
این است بهای عشق و خیانت …




عشق...
ما را در سایت عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : میلاد ashghe92 بازدید : 274 تاريخ : جمعه 23 فروردين 1392 ساعت: 19:01