عشق

ساخت وبلاگ
                                                                                 اگر فیلم "بی وفا"را دیده باشید متوجـه خـواهـید شـد که زنـان مـعمـولا وقـتـی مـورد وسوسهو اغوای شخص دیگری قرار میگیرند ممکن است دچار انحراف شوند. شاید اوپشیمان شود و دوباره برگردد اما به چه قیمتی؟ آیا ارزش آن را دارد؟
فساد اخلاقی و عدم داشتن پاکدامنی برخی از زنان باعث میشود این عمل ناپسند انجام گيرد.

عشق...
ما را در سایت عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : میلاد ashghe92 بازدید : 296 تاريخ : جمعه 23 فروردين 1392 ساعت: 19:01

 خیانتزیان آورترین عمل در یک ارتباط است که نه تنها منجر به صدمات غیر قابلجبران به طرفین می شـود، بلـکه اعتماد و اطـمیـنان کسـی كه مورد خیانتقرار گرفته شده را نیز نسبت به افراد دیـگر از بین خواهـد برد. مـعمولانارضایتی از مسائل گوناگون در یک رابطه باعث خیانت می شود ولی در کل هیچعذری برای این عمل نکوهیده پذیرفته نیست و باید از آن دروی نـمود.

عشق...
ما را در سایت عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : میلاد ashghe92 بازدید : 308 تاريخ : جمعه 23 فروردين 1392 ساعت: 19:01

درشهرعشق قدم میزدم گذرم افتاد به قبرستان عاشقان خیلی تعجب کردم تا چشم کارمیکرد قبربود پیش خودم گفتم یعنی این قدر قلب شکسته وجود داره؟ یکدفعهمتوجه قلبی شدم که تازه خاک شده بودجلو رفتم برگهای روی قبررا کنار زدم کهبراش دعا کنم وای چی میدیدم باورم نمیشه اون قلبه همون کسیه که چندسالهپیش دله منو شکسته بود شنیدی میگن از هردست بدی از همون دست میگیری

عشق...
ما را در سایت عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : میلاد ashghe92 بازدید : 300 تاريخ : جمعه 23 فروردين 1392 ساعت: 19:01

سکوتنکرده ام که فراموشت کنم. نمی خواهم که از یادم بروی. اشک نمی ریزم تالحظه های نبودنت را ابری کنم. تنها.............تنها لحظه های با تو بودنرا مرور می کنم.......... و به تو می اندیشم در ابدیت لحظهها.........!!!!!!!!!!!!!!!! نمی دانی چه غمگینم در این تاریکی شب ها چهبی تابانه دلگیرم نمی دانی که گاهی عاشقانه با خیالی در تب رویایی تو اراممی گیرم

عشق...
ما را در سایت عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : میلاد ashghe92 بازدید : 288 تاريخ : جمعه 23 فروردين 1392 ساعت: 19:01

معشوقياز عاشقش پرسيد...من قشنگم؟عاشق جواب داد ...نه .  دلش ميخواد  با اونباشه؟   باز جواب داد ... نه .....اگه ترکت کنم گريه ميکني؟ ....  نه  . معشوق با چشمان پر از اشک  مي خواست عاشق رو ترک کنه  که اون دست معشوق روگرفت و گفت:   تو قشنگ نيستی بلکه زيبايي  ... من نميخوام با تو باشم  مننياز دارم با تو باشم ... اگه بري گريه نمي کنم  ... ميميرم

عشق...
ما را در سایت عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : میلاد ashghe92 بازدید : 235 تاريخ : جمعه 23 فروردين 1392 ساعت: 19:01

سکوتنکرده ام که فراموشت کنم. نمی خواهم که از یادم بروی. اشک نمی ریزم تالحظه های نبودنت را ابری کنم. تنها.............تنها لحظه های با تو بودنرا مرور می کنم.......... و به تو می اندیشم در ابدیت لحظهها.........!!!!!!!!!!!!!!!! نمی دانی چه غمگینم در این تاریکی شب ها چهبی تابانه دلگیرم نمی دانی که گاهی عاشقانه با خیالی در تب رویایی تو اراممی گیرم

عشق...
ما را در سایت عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : میلاد ashghe92 بازدید : 257 تاريخ : جمعه 23 فروردين 1392 ساعت: 19:01

روزی فرا خواهد رسید که جسم من آنجا زیر ملحفه سفید پاکیزه‌ای که از چهار

طرفش زیر تشک تخت بیمارستان رفته است، قرار می‌گیرد و آدم‌هایی که سخت

مشغول زنده‌ها و مرده‌ها هستند از کنارم می‌گذرند. 

آن لحظه فرا خواهد رسید که دکتر بگوید مغز من از کار افتاده است و به هزار علت

دانسته و ندانسته زندگیم به پایان رسیده است.

در چنین روزی، تلاش نکنید به شکل مصنوعی و با استفاده از دستگاه، زندگیم را به

من برگردانید و این را بستر مرگ من ندانید. بگذارید آن را بستر زندگی بنامم. بگذارید

جسمم به دیگران کمک کند که به حیات خود ادامه دهند.

چشمهایم را به انسانی بدهید که هرگز طلوع آفتاب، چهره یک نوزاد و شکوه عشق

را در چشم های یک زن ندیده است.

قلبم را به کسی هدیه بدهید که از قلب جز خاطره‌ی دردهایی پیاپی و آزار دهنده

چیزی به یاد ندارد.

خونم را به نوجوانی بدهید که او را از تصادف ماشین بیرون کشیده‌اند و کمکش کنید

تا زنده بماند تا نوه‌هایش را ببیند.

کلیه‌هایم را به کسی بدهید که زندگیش به ماشینی بستگی دارد که هر هفته خون

او را تصفیه می‌کند.

استخوان‌هایم، عضلاتم، تک‌تک سلول‌هایم و اعصابم را بردارید و راهی پیدا کنید که

آن‌ها را به پاهای یک کودک فلج پیوند بزنید.

هر گوشه از مغز مرا بکاوید، سلول‌هایم را اگر لازم شد، بردارید و بگذارید به رشد خود

ادامه دهند تا به کمک آن‌ها پسرک لالی بتواند با صدای دو رگه فریاد بزند و دخترک

ناشنوایی زمزمه باران را روی شیشه اتاقش بشنود.

آنچه را که از من باقی می‌ماند بسوزانید و خاکسترم را به دست باد بسپارید، تا گل‌ها

بشکفند.

اگر قرار است چیزی از وجود مرا دفن کنید بگذارید خطاهایم، ضعفهایم و تعصباتم

نسبت به همنوعانم دفن شوند.

گناهانم را به شیطان و روحم را به خدا بسپارید و اگر گاهی دوست داشتید یادم

کنید.

عمل خیری انجام دهید، یا به کسی که نیازمند شماست، کلام محبت آمیزی بگویید.

اگر آنچه را که گفتم برایم انجام دهید، همیشه زنده خواهم ماند…

عشق...
ما را در سایت عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : میلاد ashghe92 بازدید : 268 تاريخ : جمعه 23 فروردين 1392 ساعت: 19:01

طرف لکنت زبون داشته.زنگ میزنه اورژانس که بیانجنازه ی همسیاشو ببرن!span>میگه:اااالو اااوورجانس ،این ههههمسسسایمووون ممممرده!span>یه آمبولانس میفرررررستین؟!

طرف میگه: آدرستون؟!span>یارو تا میاد آدرسو بگه زبونش بند میاد میگه: ظظظظظ!

… … …
طرف میگه :ظفر منظورته ؟span>میگه: نننننننـــنه!span>طرف فکر میکنه سرکاره قطع میکنه!span>۲هفته بعد همین اتفاق میفته بازم طرف میگه:آدرستون؟span>باز زبونِ یارو بند میاد میگه: ظظظظ!span>طرف میگه ظفر؟ میگه: ننننه!span>باز مامور اورژانس فکر میکنه سرکاره قطع میکنه!span>۳! ماه رد میشه،باز طرفزنگ میزنه میگه:span>اااااووووورژانس، این هههمسایمون ممممرده محلللمون بوی گندspan>گررررررفته یه آمبولانس بببفرستیییین!span>طرف میگه :آدرستون؟!span>باز زبون یارو بند میاد میگه: ظظظظ!span>از اونور میگن :آقا منظورت ظفره؟!span>طرف میگه :آآآآررررره آآآآشغااااال؛span>آآآآررره کککککثافتspan>ککشووووندم آورددددمش ظفرببییییا بببرش

عشق...
ما را در سایت عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : میلاد ashghe92 بازدید : 315 تاريخ : جمعه 23 فروردين 1392 ساعت: 19:01

br />

یک نفر می پرسدکه چرا شیشه شکست؟!

مادری میگوید:((شاید این دفع بلاست...))

یک نفر زمزمهکرد:

((بادسرد وحشی مثل یک کودک شیطان امد ، شیشه پنجره را زود شکست.))

کاش امشب که دلممثل ان شیشه مغرور شکست ، عابری خنده کنان می امد ، تکه ای از ان را 

بر می داشت ،مرهمی بر دل تنگم می شد.

اما امشب دیدم ،هیچ کسی هیچ نگفت...

قصه ام را نشنید...

از خودم می پرسم، ارزش قلب من از شیشه پنجره هم کم تر بود...؟!!!


عشق...
ما را در سایت عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : میلاد ashghe92 بازدید : 325 تاريخ : جمعه 23 فروردين 1392 ساعت: 19:01

هـیرتافـرزند سـورنا مدتها بودکه درکاخ بزرگ ییلاقی پدرش زندگی میکرد. چند سـالیبود که زن اولش مرده بود و چون از او فـرزندی نداشـت در سـال اخیر بادخـتر جوان ۲۱ سـاله که اتفاقاً دریک دهـکده با او آشـنا شـده بود عـروسیکرد. هـیرتا هـنگامیکه از شـکار بر می گشـت نزدیک دهـکدهبه ماندانا برخورد. ماندانا کوزهء آب بزرکی بردوش گرفـته و از چشـمه بخانهآب می برد، از وی آب خواسـت نامش را پرسـید و همان شـب اورا از پدر پیرشخواسـتگاری کرده و روز بعـد ماندانا را به قـصر خود آورد.
ماندانا دخـتر زیبا و بلند قـد و خوش اندام بود و با چشـم های دشـت وسـیاه، گیسـوان بلند، صدای دلکش و آرزوها بزرگ در قصر بزرگ هـیرتا واردشـد. هـیرتا بیشـتر اوقات خودرا به سـرکشی املاک دور دسـت خود و شـکار میگذزانید و کمتر به دلخوشی ماندانای جوان و زیبا می پرداخـت. روزها وهـفـته های اول به ماندانا بد نگذشـت. ولی پس از چندی زندگی برای ماندانادوزخی شـد و کاخ بزرگ و با شـکوه هـیرتا برای او زندانی شـد بود، هـیرتاجوان نبود و بیش از دو برابر سـن ماندانا داشـت.
زندگی یک دخـتر جوان پر عـشق با یک مردیکه با او اختلاف سـنی زیادی داردچه میتواند باشــد؟ ماندانا به نوازش و سـرود های دیوانه جوانی احتیاجداشـت و هـیرتا با کار های زیادی که داشـت نمی توانسـت نیازمندیهای روحپرشـور اورا برآورد.
باین جهت ماندانا رنج می برد و کم کم زرد و افـسـرده مثل گل سـرخ درشـت وپر آبی که نا گهان در برابر خورشـید سـوزانی قـرار میگیرد، پژمرده میگشـت.هـیرتا که زن جوانش را بخوبی می پایید، فـهمید که اگر برای نجات اونیندیشـد ماندانا را از دسـت خواهـد داد. با او دلبسـتگی زیادی داشـت وزنش را مانند بهـترین چهره ها و گرانبها ترین جـواهـر هـا دوسـت میـداشــت. یکــروز ظهــر کـه میخواسـتند نهار بخورند ماندانا مثل هفته اخیر میلنیافـت که چیزی بخورد، گیلاس شـرابش را برداشـت لبش را تر کرد و سـپس بیآنکه اندکی ازآن بنوشـد آنرا برجای گذاشـت، بانگاه غبار آلود و ترحم آورییک آن به هـیرتا نگریسـت و بعـد سـرش را پائین انداخـت؛ هـیرتا با صدایگرفـته گفـت: ماندانای عزیزم میدانم که بتو خیلی بد میگذرد ولی من برایتفـریح و سـرگرمی تو فـکر خوبی کرده
با اینکه این سـخن برای ماندانا تازگی داشـت سـرش را بلند نکرده و نگاه دیگری به شـوهرش نیفگند، هـیرتا دوباره گفـت:
ــ ماندانای عزیز من خوب گوش کن، همین امروز جوانی به کاخ ما خواهـد آمد،او سـوار کار خوبی اسـت. و در تیر اندازی و چوگان بازی مهارت دارد. ازاوخواسـته ام که در قـصر ما بماند، و بتو اسـپ سـواری و هـنر های چوگان رابیاموزد او در هـنر های بسـیاری بلد اسـت و اورا از پاریس خواسـته ام. شـبو روز مثل یک نفر از بسـتگان نزدیک ما با ما زندگی خواهد کرد، با ما بگردشخواهد رفـت و با ما غذایش را خواهـد خورد…
بیخود قـلب مـانـدانـا میزد ” اسـپ ســواری ” ” چـوگان بـازی”، ” مدتی درقصر ما خواهد ماند”، ” شـب و روز با ما زندگی خواهد گرد “، در گوش او مثلصدای ناقوس بزرگ دنگ، دنگ آوا انداخـته بود مثل این بود که درین زندگیرقـت بار و بدبختانه اش فـروغ نوینی میدرخـشـد.
عصر همان روز هـنگامیکه در کنار یکی از باغچه های بزرگ پرگل کاخ ماندانا وهـیرتا گردش میکردند یکی از چاکران خبر داد: مهمانی که بایسـتی بیاید آمدهاسـت. مهمان جوان لاغـر اندام سـی سـاله با موهای فراوان، چابک و خندانمثل تازه دامادی دلشـاد نزد آنان آمد، کارد کوچکی به کمرش بسـته بـود و درنـگاه هـایـش بـرق تـیـزی بـودکـه بـردل می نشـسـت.
ماندانا قلب و دیدگانش از دیدن مهیار میدرخشـید و از آمدن او بی اندازهدردل خرسـند و شـادمان شـده بود . گاهی زیر چشمی به او نگاه میکرد و بهحرفـهای او به دقـت گوش میداد. مهیار از مسافرت خود رنج راه صحبت میکرد واز تماشـای کاخ هـیرتا تمجـید می نمـود و بـه هـیرتا گفـت آقای من کاخ وبـاغ شــما خیـلی بـا شــکـوه و زیباسـت، در باغهای « اکباتان» گلهای زیباودلفـریبی پیدا میشـود… و وقتی این حرف را گفـت برگشـته و به ماندانانگریسـت و بلا فاصله افـــزود: ولی با نوای من! در پارس هم گلهای سـرخ خوشبو و جانفزا زیاد اسـت.
از آن شـب که مهیار در قصر هـیرتا جای گرفـت، در قلب ماندانا نیز جایبزرگی برای خود پیدا کرد؛ ماندانا عوض شـده بود، مثل کودکی که بازیچهقـشـنگی برایش آورده باشـند شـادی میکرد و آواز می خواند. مهیار نیزدلخوشی بزرگی یافـته بود، هرروز یکی دوسـاعـت با ماندانا اسـپ سـواریمیکرد، گوی و جوگان به او میاموخت و کم کم به ماندانا می فـهمانید، گاهیهم که دو بدو به گردش میرفـتند دزدیده پشـت گردن و یا بازو و دسـت ماندانارا میبوسـید و یا صورت اش را به گیسـوان خوشـرنگ و خوش بوی ماندانا میچسـپانید، تا یک روز بلاخره در پـشت گلبن سـرخ بزرگی ماندانا و مهیاربازوان شـان را به گردن هم انداخـته و لبهایشـان بی اختیار زمانی بهمچسـپید…
چند روز بعـد که هـیرتا از گردش اسـپ سواری صبحانه خود به خانه آمد در حالی که لباس اش را عوض میکرد از ماندانا پرسـید:
ــ ماندانای عزیزمن ، بگو ببینم از مهیار راضی هسـتی ؟ ماندانا پاسـخ داد:آری راضی هـسـتم او خیلی چیز ها بمن آموخـته اسـت، اکنون میتوانم ازنهرهای بزرگ سـوار بپرم در گوی بازی هم پیشـرفت کرده ام ولی هـنوز کاردارد چوگان باز قابلی بشـوم. هـیرنا پرسـید: گمان میکنی تا چند ماه دیگرخوب یاد بگیری؟
ــ نمیدانم … خود او میگوید با اسـتعـدادی که از خود نشـان میدهم چهار ماهدیگر چوگان باز خوبی خواهم شـد و تمام هـنر های آنرا به خوبی خواهم آموخـتو لی مهیار شـتاب ندارد و میگوید با آهـسـتگی باید پیش رفـت.
هـیرتا گفـت: را سـت میگوید، بهـتر اسـت همه چیز را به آهـسـتگی یادبگیری… سـپس اندکی خاموش شـده ولی ناگهان پرسـید: خوب ماندانای عزیز من!حالا راسـت بگو او را چقـدر دوسـت داری؟ آیا مهیار را بیشـتر از من دوسـتداری؟
قـلب ماندانا ناگهان فـروریخـت و لی خودش را گم نکرده وگفـت:
هـیرتا، هـیرتا! تو شـوهـر من و آقای من هـستی او فقط سـوار کار خوبی اسـت…
هـیرتا به ماندانا نزدیک شـده دسـتهایش را در دسـت گرفـته نوازش کردوبوسـید: ماندانا من به تو اجـازه میـدهم که با او خوش باشی گردش بروی بازیکنی .. من یقـین دارم که هـیچوقـت به خودت اجازه نخواهی داد که کاریبرخلاف شـرافـت من انجام بدهی…
از این روز ماندانا آزادی بیشـتری داشـت که با مهیار خوش باشـد، باوبیشـتر بوسـه میداد از او بوسـه بیشـتری میگرفـت و هـر زمان که در چمن زارها و علف های دور دسـت میرفـتند و با او در میان سـبزه ها بیشـتر میغلطید، ولی هـروقـت که دسـت مهیار گسـتاخ میشـد، ماندانا از دسـت او میگریخـت.
چه سـاعـت ها شـیرینی که با او میگذرانید اما نمی گذاشـت کاری که شـرافـتهیرتا را لکه دار سـازد وقوع یابد. مهیار سـخت دیوانه عـشـق ماندانا شـدهبودو تشـنه و بی تاب وصال او بود تا یک روز بلاخره به ماندانا گفـت:
ــ ماندانای شـیرین من! بگو بدانم کی از آن من خواهی شـد، چرا دلدارت رااینقـدر اذیت میکنی؟ مگر تو مرا دوسـت نداری ؟ ماندانا جواب داد:
ــ چرا، چرا مهیار من ترا بیحد دوسـت دارم ولی تو نمیدانی چه اشـکال بزرگیدرکار من اسـت بدبخـتانه من حالا نمی توانم خودم را بتو بدهم، اما قلبممال توسـت، روحم مال توسـت، همه احسـاسـاتم مال توسـت. مهیار ناله ایکشـید و پرسـید:
ــ پس کی؟ ماندانای من ماندانای عزیزمن تو نگذار که من اینقـدر بسـوزم،میدانی دو نفـر که اینقـدر و به اندازه ای که ما هـمدیگر را دوسـتمیداریم، دوسـت میدارند هـیچ اشـکالی نمیتواند وجود داشـته باشـد حتی اگرکوهـهای اشـکال باشـد باید هـمه آب بشـوند…
ــ تو راسـت میگویی، من میتوانم اشـکالات را رفع کنم ولی می ترسـم به قیمتبزرگی تمام شـود. مهیار صورت اش را به سـینه او فـشـار داده و گفـت بهـرقـیمت که باشـد ماندانا، بهـر قـیمت میخواهـد تمام شــود من حاضرم جانـمرا نـثـار تـو کنم که از آن من بشـوی.
سـپس ماندانا یک زمان خاموش شـد، دیدگانش را بربسـت و آرام مثل آنکه درخواب حرف میزند گفـت: باشـد مهیار، باشـد هفـته دیگر هر روز که هیرتا بهسـرکشی رفـت من مال تو.
دورازه روز بعـد هیرتا با همراهانش بسرکشی رفـت، آنروز مهیار و مانداناهردو بسـیار شـاد بودند پیش از ظهر بعـد از چوگان بازی سـواره تاخـتند ودریک سـبزه زاری کمرکش کوه از اسـپ پیاده شـدند و جای آرام و زیبایی رویعلف های نرم و سـبز نشـسـتند. ماندانا با چشـم های پراز نوازش و مهیار بادیدگان پر از آتش خیره بهم نگریسـتند چه شـعـر و زیبایی در برق دیدگانآنها پنهان بود، سـخن نمی گفـتند ولی بوسـه ها و نوازش ها بهـترین واژهبیان کننده احسـاسـات آنها بود، زمانی همانجا روی سـبزه ها غلطیدند…!
آنروز ها و روز های دیگر به آنها بی اندازه خوش گذشـت چه سـاعـت هایشـیرین که بر آنها میگذشـت، چقـدر شـیرین و لذیذ اسـت دوسـت داشـتن.ماندانا به مهیار گفـته بود هـنگامیکه باهم نهار یا شـام خوردند در نگاههاو حرکات خود دقـت کند و کاری نکند که کوچکتری شـکی دردل هیرتا پیداشـود.
ولی دلدادگان هـرچه بیشـتر دقـت کنند، چشـمهای بیگانگان چیزی را که بایدببیند می بیند، و شـوهـرانی که زنان شـان را می پایند، بهتر از هرکس،اولین کسی هـسـتند که به بیوفایی زنانشـان پی می برند.
هـیرتا تا چند روز بعـد ازاینکه از سـرکشی املاکش برگشـت فـهمیده بود کهماندانا برخلاف پیمان، عهدش را شـکسـته اسـت. بروی او نیاورد و هـمین یکیدو روز بایسـتی انتقامش را بگیرد.
امشـب که ماندانا سـر میز شـام رفـت جای مهیار خالی بود، بعـد از ظهر باهم اسـپ سواری کرده و گوشـه و بخی در آغوش او لذت را چشـیده بود ولی بعـداز اینکه از اسـپ سـواری برگشـتند و مهیار اسـپ ها را باخود برد تا کنوناو را ندیده، به گمانـش که گوشـهء رفـته اسـت، چون ماندانا به جای خالیمهیار مینگریسـت و نگران شـده بود هـیرتا گفـت: تشـویش نداشـته باش عزیزممن اورا به همین ده نزدیک فرسـتاده ام تا کره اسـپ سـفیدی را که به منهـدیه شـده بیاورد، گمان میکنم فردا بعـد از ظهر نزدما باشـد.
ماندانا به غذا خوردن مشـغول شـد بیادش آمد زمانی که درمیان سـبزه ها وزمانی در آغـوش مهیار خفـته بود. برای آنکه لذت خودرا پنهان کند شـرابش راتا ته نوشـید هـیرتا دوباره در گیلاس او شـراب ریخـت خدمتگاران خوراکآوردند و جلو هـیرتا و بانو ماندانا گذاشـتند، جام شـراب به ماندانااشـتها داده بود و با لذتی فراوان بشـقابش را تمام کرد، یکی دو دقیقه بعـدسـیبش را پوسـت کنده و میخورد، هـیرتا پرسـید:
ــ مانـدانـا از خـوراکی کـه خوردی خیلی خوشـت آمـــــــــــد؟
ماندانا جواب داد: آری خیلی خـوشـم آمــــد.
هـیـرتا پرسـید: میدانی این خوراک از چه درسـت شـــده بـــود؟
ماندانا گفـت: نمی دانم.
سـپس هـیرتا آرام گفـت: نوش جان ….. این جگر مهیار بود!… جگر او بود که خوردی!…
سـیب و کارد از دسـت ماندانا افـتاد، رنگش پرید، تمام اندامش سـرد شـدناگهان فـریاد وحشـتناکی کشـید از جای برخاسـت مثل دیوانه یی جیغ میکشـید،دوید و خودش را از پنجره بباغ پرتاب کـــــــــــــرد!…
این است بهای عشق و خیانت …




عشق...
ما را در سایت عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : میلاد ashghe92 بازدید : 272 تاريخ : جمعه 23 فروردين 1392 ساعت: 19:01